آمار وبلاگ

خدمات وبلاگ نویسان

سفارش تبلیغ
صبا ویژن
کسى از شما نگوید خدایا از فتنه به تو پناه مى‏برم چه هیچ کس نیست جز که در فتنه‏اى است ، لیکن آن که پناه خواهد از فتنه‏هاى گمراه کننده پناهد که خداى سبحان فرماید : « بدانید که مال و فرزندان شما فتنه است » ، و معنى آن این است که خدا آنان را به مالها و فرزندان مى‏آزماید تا ناخشنود از روزى وى ، و خشنود از آنرا آشکار نماید ، و هر چند خدا داناتر از آنهاست بدانها ، لیکن براى آنکه کارهایى که مستحق ثواب است از آنچه مستحق عقاب است پدید آید ، چه بعضى پسران را دوست دارند و دختران را ناپسند مى‏شمارند ، و بعضى افزایش مال را پسندند و از کاهش آن ناخرسندند . [ و این از تفسیرهاى شگفت است که از او شنیده شده . ] [نهج البلاغه]
لوگوی وبلاگ
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :2
بازدید دیروز :10
کل بازدید :14266
تعداد کل یاداشته ها : 7
103/9/3
4:5 ص

رازهای مدفون آبادان

آبادان ،شرجی، تشباد،خاک،نفت،مهر، عشق و فوتبال البته.

رازها دارد این دیار، هر رازی مدفون رازی دیگر، و رازی دیگر.........

سالهای زیادی گذشته، ما کوچک بودیم، کوچکترازهمه کوچکترینها، و بزرگ بودیم بزرگتر از همه نخلهای بزرگ و سخاوتمند دیارمان. بهشت را نمیدانم کجاست، در بلندای آبی آسمان ،در فراخنای خاک قهوه ای، برکه ای مستور در برگهای باقیمانده از جنگلی باستانی، نمیدانم ، هر جا که باشد اما، از هیچ کجای آن نمیتوان دوزخی به این بها خرید. " آبادان"

بر این ردای سبز، بر این ثروت فلک زده، یکی یکی آمدیم ، که پیراهنمان یکی بود، جیبهامان یکی بود، و دلهایمان یکی بود همیشه. درشبهای بی ماه، چراغی ، فانوسی ، شمعکی حتی، آرزویی می شد برای ما که به عشق آمده بودیم و به رنج در کو چه های خواب زندگی، خواب بیداری می دیدیم.

یکی یکی آمده بودیم ، غلام ، سیفو ، فرهاد ، منوچهر، خسرو ، عبد ، عنا، سعید ، کاظم، اسماعیل، رضا .............................. هیچ چشمی را شبنمی نمی خواستیم مگر به وقت شوق ، هیچ دلی را شکسته نمی خواستیم حتی به وقت فراغ ، هیچ سفره ای را خالی،

هیچ دستی را رها، هیچ نگاهی را به انتظار نمی خواستیم، ما ، همه ما، همه آبادان را

مالامال از طعم بوسه کودکان می خواستیم.

گوزن همیشه سم می کوبد در ماتم جفت خویش، در رفتن یار خویش، و گوزن چه کرد با شهر من، رازی است این، رازی است سر به مهر. و ما ، در ماتم فریاد می کشیدیم ، فریادی نه از گلوگاه و نه از حنجره، ما با پاهایمان فریاد می کشیدیم، ما به گوی چرمین لگد می زدیم به استعاره حتما، و طنین فریادمان تمامی این سرزمین را فرا گرفت. شاید رازی دیگر.

ما اما به تاراج رفتیم ، هر وعده یکی ما را به تاراج برد، برفهای قله نشین همیشه سرنوشتی محتوم دارند، آفتاب تموز که بتابد ، هر قطره به جانبی روان، جلگه، رودخانه ودریایی شاید ، بی چراغ یا چکامه ای حتی.

حالا که گیسو سپید از شبهای این جهان گذشته ایم، نه مجال بازگشت، نه مجال تردد ونه تردید حتی. ما خسته ، پی در پی، در پی ، یک رنگ یا بی رنگ پیر شدیم، پیر.

ببین، ما فقط ستاره را برای باریدن می خواستیم، و ابر را برای سو سو زدن، فقط همین

باور کن.