آمار وبلاگ

خدمات وبلاگ نویسان

سفارش تبلیغ
صبا ویژن
براى پاسبانى بس بود مدت زندگانى . [نهج البلاغه]
لوگوی وبلاگ
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :4
بازدید دیروز :2
کل بازدید :13717
تعداد کل یاداشته ها : 7
103/2/6
6:36 ع

میخام بروم به سرزمین کودکی

به کوچه های خاطره

با مو می ین؟

ای بچه های پا پتی.

صدا می یاد

صدا می یاد

صدا می یاد

از لین داغ زندگی

صدای پاهای پتی

از کوچه های ایستگاه12

حدیث گنگ کودکی

نرم و سبک

نزیک می یاد

نزیک می یاد

نزیک می یاد

صدا میگه

یادت میاد؟

یادت میاد؟

اول صبح

یه لقمه نون و چای شیرین

خورده، نخورده

تو کوچه، ولو می شدیم

میرفتیم کتار خونه مجتبو

داد می زدیم

" آ او ای یو"

مجتبو بیو

شهابو بیو

محمو بیو

..............

محمو میومد

مجتبو میومد

شهابو میومد

بعد از اونم

تا بوق سگ تو کوچه ها، سگ دو زدن

یادت می یاد ؟

...............

یادوم می یاد

یادوم می یاد

یادوم می یاد

ای آبودان

ای شهر دود و خاک و باد

ای بچه های پیر شده زیر فشار زندگی

ای لحطه های گم شده

توی غبار بردگی

یادوم میاد

یادوم مباد

باری دریغ

از لین داغ زندگی

گریخت صدای کودکی

گریخت صدای کودکی

گریخت صدای کودکی


91/3/1::: 1:14 ص
نظر()
  
  

رازهای مدفون آبادان

آبادان ،شرجی، تشباد،خاک،نفت،مهر، عشق و فوتبال البته.

رازها دارد این دیار، هر رازی مدفون رازی دیگر، و رازی دیگر.........

سالهای زیادی گذشته، ما کوچک بودیم، کوچکترازهمه کوچکترینها، و بزرگ بودیم بزرگتر از همه نخلهای بزرگ و سخاوتمند دیارمان. بهشت را نمیدانم کجاست، در بلندای آبی آسمان ،در فراخنای خاک قهوه ای، برکه ای مستور در برگهای باقیمانده از جنگلی باستانی، نمیدانم ، هر جا که باشد اما، از هیچ کجای آن نمیتوان دوزخی به این بها خرید. " آبادان"

بر این ردای سبز، بر این ثروت فلک زده، یکی یکی آمدیم ، که پیراهنمان یکی بود، جیبهامان یکی بود، و دلهایمان یکی بود همیشه. درشبهای بی ماه، چراغی ، فانوسی ، شمعکی حتی، آرزویی می شد برای ما که به عشق آمده بودیم و به رنج در کو چه های خواب زندگی، خواب بیداری می دیدیم.

یکی یکی آمده بودیم ، غلام ، سیفو ، فرهاد ، منوچهر، خسرو ، عبد ، عنا، سعید ، کاظم، اسماعیل، رضا .............................. هیچ چشمی را شبنمی نمی خواستیم مگر به وقت شوق ، هیچ دلی را شکسته نمی خواستیم حتی به وقت فراغ ، هیچ سفره ای را خالی،

هیچ دستی را رها، هیچ نگاهی را به انتظار نمی خواستیم، ما ، همه ما، همه آبادان را

مالامال از طعم بوسه کودکان می خواستیم.

گوزن همیشه سم می کوبد در ماتم جفت خویش، در رفتن یار خویش، و گوزن چه کرد با شهر من، رازی است این، رازی است سر به مهر. و ما ، در ماتم فریاد می کشیدیم ، فریادی نه از گلوگاه و نه از حنجره، ما با پاهایمان فریاد می کشیدیم، ما به گوی چرمین لگد می زدیم به استعاره حتما، و طنین فریادمان تمامی این سرزمین را فرا گرفت. شاید رازی دیگر.

ما اما به تاراج رفتیم ، هر وعده یکی ما را به تاراج برد، برفهای قله نشین همیشه سرنوشتی محتوم دارند، آفتاب تموز که بتابد ، هر قطره به جانبی روان، جلگه، رودخانه ودریایی شاید ، بی چراغ یا چکامه ای حتی.

حالا که گیسو سپید از شبهای این جهان گذشته ایم، نه مجال بازگشت، نه مجال تردد ونه تردید حتی. ما خسته ، پی در پی، در پی ، یک رنگ یا بی رنگ پیر شدیم، پیر.

ببین، ما فقط ستاره را برای باریدن می خواستیم، و ابر را برای سو سو زدن، فقط همین

باور کن.


  
  

زندگی نامه تکاندهنده آبادان شکیب

[حتمااین مطلب راتاآخربخوانیدوبعدقضاوت کنید]

من می خواهم صحنه هایی را به تو نشان بدهم که مثل سیلی به صورتت بخورد و امنیت ترا خدشه دار بکند و به خطر بیندازد، می توانی نگاه نکنی، می توانی خاموش کنی، می توانی هویت خود را فراموش کنی، مثل قاتلها، اما نمی توانی جلوی حقیقت را بگیری، هیچ کس نمی تواند.

نخستین بار، با پیدایش نخستین لکه های تیره ی نفت در خاک قهوه ای مسجدسلیمان بود، که آبادانی آمد برای آبادان، به برکت شط و آب شیرینش

ببین! هر شهر ی باید دروازه ای داشته باشد لابد، و هر دروازه ای به شهری منتهی می شود همیشه، اما این آبادان، تنها سرزمین این وادی بود که آفاقی گسترده داشت و خوانی فراهم، برای هر آنکه او در پی لقمه نانی شرافتمندانه آمده بود، و زینسان تبعیدیان تشنه فوج فوج از هر گوشه این سرزمین به دیار رویا ها می رسیدند، با فرهنگها و گویشهای مختلف، وبعد زایش فرهنگی یکسان، ناب، بی مثال ، بر پایه های معرفت و عشق، و بعدتر حاکمیت مهر بود و عاطفه که حکومت میکرد، که رازی نامکشوف ماند، غریب تر از رازهای آمده در شهرهای توصیفی " گابریل گارسیا مارکز" .

آبادان بزرگ وبزرگترشد وخاکش که دامنگیر می شد عجیب، پایی اگر داشتی برای آمدن، با بوسه ی نخستین بر آن خاک ، وعده تمام بود. سومین پالایشگاه جهان کشتیهای بزرگی را به اسکله ها می آورد وفرهنگهای جدید و ارمغانهای جدید.

اما مثل همیشه ی تاریخ، تقسیم بدون عدل ثروت و تسهیم نا برابر فرصتها، فقروغنا را باعث شد. زنده یاد محمود مشرف آزاد تهرانی "م آزاد" شاعر بزرگ این سرزمین که به آبادان تبعید شده بود و در دبیرستانهای این شهر ادبیات درس میداد، مثل دیگر شاعر نام آور ایران مهدی اخوان ثالث "م امید"، روزی گفته بود: در هیچ کجای دنیا فاصله ی فقر و ثروت را نمیتوان اینقدر کوتاه یافت، که در آبادان میتوان دید. یک خیابان ده متری شاید، احمدآباد و بوارده را از هم جدا میکند، اولی هیچ و دومی همه چیز. و خدایا از این محله ی فقیر نشین کدامین مردان بزرگ این سرزمین،آمدند بزرگی کردند ورفتند، وکدامین آمدند و گم شدند در غبار..........

در منتهی الیه آن محله محروم، در فقیرترین سینمای شهر، جوانکی یتیم را همیشه می توانستی ببینی که ساندویچ و نوشابه میفروخت، همیشه سینی بدست با فریادش که از حنجره ای زخمی می آمد انگار. " امیرنادری" بعدها حدیث نفس خود را ساخت "امیرو" و ساز دهنی ماندگارش در روسیاهی ماندگار این تاریخ خاکستری، که نماد مانای سرمایه، سرمایه داری و استثمار بود. و با دونده مرزهای جهان را گشود، که در زمره ده فیلم تاثیرگذار نیم قرن اخیر جهان قلمداد میشود، او سالهاست که در ینگه دنیا ساکن است، با فیلمهایش "منهتن از روی شماره" و  "وگاس"  ودریغا که بعد از او کسی امیرو  نساخت.

حالا حوصله کن وبیا، بیا ببین به اینجا می گویند محله لب شط، هر غروب در قهوه خانه های اینجا که پذیرای جاشو های ساده بندر بود، و کارگرانی که خسته ازکار در داکهای کشتیها آمده بودند، که صندلی های چوبی لهستانی داشتند ورادیوهای بزرگ و چوبی، که همیشه آوای " ام کلثوم" ، "عبد الوهاب"، "مرضیه"، "دلکش" و"بنان" از آنها طنین انداز بود، و این صدا که با نور چراغهای نئون رنگی تازه آمده یکی می شد وبه جاده های آسفالتی که باران آنها را شسته بود می تابید و باران آنها را به سقفهای کاهگلی پس می داد. ببین اینجا محله ی ناصر تقوایی بود،بزرگ مرد تاریخ سینمای ایران،هم او که در عنفوان جوانی به تعبیری بزرگترین سریال تلویزیونی ایران را ساخت "دایی جان ناپلئون". همو که ناخدا خورشیدش جاودانه مانده است " خورشید همونی که یه دست نداره؟ نه همو که یه دست داره" و.......کاغذ بی خط و.......ای ایران..........

وهمقایقانش در این دریا،حمید فرخ نژاد،بیژن امکانیان، داریوش فرهنگ، نعمت اله گرجی، سیروس مقدم،حبیب احمد زاده، سیامک شایقی، همایون ارشادی، عبدالحسین برزیده، مهشید افشار زاده،کاوه گلستان و..................

حالا بیا برویم سراغ کتاب، سراغ رمان. نجف دریا بندری مرجع ترجمه در ایران فرزند همین محله های محروم است. تنها بیست و سه سال داشت بدون تحصیلات آکادمیک که ارنست همینگوی را به ایران آورد با ترجمه "پیر مرد و دریا" وهمقطارانش هوشنگ گلشیری، ایرج پارسی نژاد نسیم خاکسار،صفدر تقی زاده، ناصر خاکسار، فرهاد حسن زاده، محمد بهارلو،قاضی ربیحاوی...

زویا پیرزاد، فرشته توانگر، فیروزه جزایری دوما، عدنان غریفی و.......................

و از موسیقی، درطول تاریخ برای هیچ شهری و بنام هیچ شهری به اندازه آبادان آواز و ترانه سروده نشده است، ونامدارانش در این عرصه، کامران دلان، علی صمدپور، محسن چاووشی ویدا کاشی زاده، لوریس هاویان، سیاوش زندگانی و فرزندانش امید و امین زندگانی و.......

نه ، نه فراموش نمیکنم، ای آبادان ای سرزمین دلهای سفید و طلای سیاه، من از قبیله تو ام ای ساده ی صبور و می دانم که نوای سحرانگیز "نی انبان" و رقص آن گوی چرمی وبیشتر این دومی با تو چه الفت دیرینه ای دارند، و میدانم اینجا در آبادان این گوی چرمی حتا بالاتر از زمان، رازها و آوازها، مرهم فریب فراموشی است، حتا برای یک هفته، و هفت روز گاه فرصت زیادی است. کاش سهم تو در  روند تبدیل این معجون جادویی تنها پیراهنی نبود به رنگ زرد طلایی ، تا برای نود دقیقه در هر آدینه فرزندانت را بیارایی در مستطیلی سبز برای نمایشی که یا آنها را تبدیل به منفورترین انسانهای این دیار میکند و یا پیام آوران شادیهای زود گذر.

با توام آبادانی دلشکسته، میدانم تو وارث یک قرن شکوه فوتبال بوده ای، با فرزندانت دهداری، برمکی، سالیا، کشتکار، عزیزی، مظلومی، نظری، قاسمپور، بزمه، بیت سیاح،جاسمیان، عابد زاده، سعدونی، هاشمی نسب، شجاعی، بهاریان، شجاع، نیکویی و................. در آن سالها اگر اشکی بود که چشمت را ببارد، اشک شوق بود برای پیروزی آنها.

با توام مهربان، ما همیشه با آبادان بودیم مثل هوا با تن برگ، اما مدت مدیدی آفتاب رفت و ما گم شدیم در تاریکی. حال باید باران شد و بارید، باید برای روئیدن گلهای سرخ، زرد، یا گلی محصور در قفسی توری کافی باشد لابد.

ما اهل جنوبیم، آبادان. نیاز مندیم به ابرازعشق،عشق به بوی "گیس" بوی ماهی صوبور، به طعم گاگله به مزه خارک بریم، به بوی حنا، به دود و خاک و تش باد ، به هوای شرجی، شما مردان دریا، دمام ونفت، اگر از آبادان، این خاک تفته هنوز هم نم ترانه ای باقی است آواز دلدادگی شماست به این خاکِ دامنگیر وگر نه کو ترانه ای دیگرگون؟

آبادانی حساس، تو از بدگمانی این روزگار گذشته ای، پس دلواپس کرامت این روزگار زشت نباش، تودلی به وسعت دریا داری و پیاله ای از آن دریای زیر پایت کافی است تا هیچ کودکی سر گرسنه بر خواب شرجی نگذارد.

بانوی بزرگ شهرم آبادان، زویا پیر زاد گفته است: من چراغها را خاموش می کنم، و من چقدر مشتاق آنم که ببینم چه کسی چراغها را روشن میکند.کاش میشد با زنان مقنا به سر ومردان سوخته با"یزله" و دمام جشنی سراسر جنوبی بر پا کنیم.

آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآی آبادان اگر چه هنوز هم می سوزی چون شمع، اما، اما دل قوی دار ما تا همیشه پروانه ات خواهیم ماند.

شکیب: صبر،شکیبایی             

گیس: تحریف شده واژه گس به معنی گاز

یزله: مراسم غم وشادی در جنوب

گاگله: گیاهی خوردنی که در جنوب میروید

داک: محل یا کارگاه تعمیر کشتیها

آفرین  mohamadstar24@yahoo.com


91/2/31::: 6:58 ع
نظر()
  
  
   1   2      >